مرد دهقاني تعدادي گوسفند براي فروش به شهر برد…
نصف آنها را به اضافه نيم گوسفند به يک نفر فروخت نصف به اضافه نيم از گوسفند هاي باقي مانده را به نفر دوم فروخت و نصف به اضافه نيم از گوسفند هاي موجود را نيز به نفر سوم فروخت و با 3 سه گوسفند که باقي مانده بود به ده برگشت …
مردی اقدام به ربودن هواپیمایی کرد که حامل مسافر و کالای بسیار ارزشمندی بود؛ او پس از برداشتن کالای ارزشمند، از خدمه پرواز تقاضای 2 چتر نجات کرد. پس از دریافت دو چتر، او یکی از آنها را پوشید و دیگری را باقی گذاشت و همراه با کالای ارزشمند به بیرون پرید.
به نظر شما چرا او تقاضای دو چتر نجات کرده بود؟
کاراگاه اسمیت از ماشینش پیاده شد، از کنار ماشین یخ زده خانم جانسون عبور کرد، بعد با گذشتن از حیاط پوشیده از برف تمیز و یک دست و با عبور از پله های یخ زده به درب ورودی رسید. کمی قبل برف سنگینی باریده بود اما طوفان تا همین نیم ساعت پیش هم ادامه داشت. خانه خانم جانسون یک خانه روستایی کوچک و بدون پارکینگ بود.
من داشتم تو زیرزمین دنبال عکسهای خانوادگی می گشتم که به شجره نامه خانوادگی برخوردم. یه نگاه سریع بهش انداختم و رفتم بالا تا با مادرم راجع به اون صحبت کنم. مسئله اینه که من برگه ها رو کامل نخوندم که همه قسمتهاشو به مادرم بگم.
شخصی پولدار، یک نفر را برای پاسداری از خود وخانه اش استخدام می کند و با او قرار می گذارد، از بابت نگهداری خود و خانه اش، شبی … مقدار به وی بپردازد. اتفاقاً شخص پولدار قصد سفر مکه می کند. شبی که قرار بود فردای آن روز عازم مکّه شود، نگهبانش در خواب می بیند که آن مرد سوار هواپیما شد و هواپیما پس از برخاستن از روی باند فرودگاه، منفجر گردید.
اندره یک هفته مریض بود و به مدرسه نرفت؛ به همین دلیل از بهترین دوستش جیمز خواست که کتاب ها و دفترچه های تمرینش را از داخل کمدش در مدرسه به خانه بیاورد. در کمد قفل رمزی دارد و آندره به جای اینکه به جیمز 3 ترکیب عددی رمز را بگوید از کاغذی صحبت می کند که لای در کمدش قرار داده که جیمز می تواند رمز را از روی آن ببیند. بعد از مدرسه جیمزبه سراغ کمد آندره رفت و کاغذ را از لای درب کمد بیرون کشید و دید روی آن نوشته شده :
یه روز یه شرکت خیلی بزرگ یه مهندس میخواسته استخدام کنه. رئیس شرکت میاد یه سوال طرح میکنه و میگه هرکس حلش کرد اون استخدامه. 199 مهندس شرکت کردن و هیچکدومشون نتونست جواب درست بده.
بعد یه مهندسی خودشو ژیگول پیگول میکنه و برای دویستمین نفر شرکت میکنه که استخدام بشه.
جان یه شب که با دوستش در حال شام خوردن بود، تصمیم گرفت که مسئله ای را با دوستش در میان بگذارد. او گفت: من با یک متخصص گیاه شناسی صحبت کردم و او به من گفته فقط با 5 هزار دلار می توانم نایاب ترین گیاه یکساله معطر دنیا را داشته باشم. البته او به من گفته که این گیاه هر سال گل میدهد و من میتوانم تخم این گل را بگیرم و خودم آنها را بفروشم.
درون یک قطار قتلی اتفاق افتاده و قاتل هم فرار کرده….
کارآگاه الیور خبرهایی راجب دو قتل در یک قطار شنید. لوکوموتیوران و نگهبان قطار که در سر و ته قطار بودند هر دو کشته شده اند. پلیسی که در واگن وسطی قطار اسکان داشته به او گزارش داد که هر دو در یک زمان با اسلحه کشته شده اند و او صدای هر دو شلیک را شنیده است. کارآگاه متوجه شد که قطار با سرعت 150 کیلومتر در ساعت در حرکت بوده و ناگهان ذهنش جرقه ای زد و پی برد به اینکه : لوکوموتیوران و نگهبان قطار در یک زمان کشته نشده اند. به نظر شما چطور کاراگاه به این نتیجه رسیده است؟
روزی پسری يک چراغ جادو پيدا می کند.
غول چراغ جادو از او می خواهد که يک آرزو کند تا براورده اش کند.
ولی پدر آن پسر فقير است و مادرش نابينا و خواهرش بچه دار نمی شود.