secret02_Haftegy.ir

مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست.  سقراط به او گفت، “فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم.”
صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت. سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند.  جوان با او به راه افتاد.
(بیشتر…)

  • - بازدید: 491
ادامه مطلب

gallows1_Haftegy.ir

آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش!
اصولا شب قبل از اعدام نمی ذارن که کسی به فرد اعدامی نزدیک بشه.اون شب ها من با شادی زیاد به تخت خودم می رفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار می کشیدم و همش صحنه ای که قرار بود آزاد بشم رو برای خودم تو ذهنم مرور می کردم.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 609
ادامه مطلب

edward_Haftegy.ir

مرد فقيري به شهري وارد شد، هنوز خورشيد طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتي بعد در را باز کردند، تا خواست وارد شهر شود، جمعي او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهي بردند، هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابي نشنيد اما در کاخ ديد که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظيم و اکرام او بر خاستند و پوزش طلبيدند.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 3,458
ادامه مطلب

frogs_Haftegy.ir

روزي از روزها گروهي از قورباغه هاي کوچک تصميم گرفتند که با هم مسابقه دو بدهند. هدف مسابقه رسيدن به نوک يک برج خيلي بلند بود. جمعيت زيادي براي ديدن مسابقه و تشويق قورباغه ها جمع شده بودند و مسابقه شروع شد. کسي توي جمعيت باور نداشت که قورباغه هاي به اين کوچکي بتوانند به نوک برج برسند.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 657
ادامه مطلب

gardanband-1_Haftegy.ir

روزی پیرمردی فقیر و گرسنه، نزد پیامبر اکرم (ص) آمد و درخواست کمک کرد. پیامبر فرمود: اکنون چیزی ندارم ولی «راهنمای خیر چون انجام دهنده آن است»، پس او را به منزل حضرت فاطمه (س) راهنمایی کرد.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 975
ادامه مطلب

داستان ثروتمند بی پول

بدون دیدگاه

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزيدند.
پسرک پرسيد: «ببخشين خانم! کاغذ باطله دارين» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکي کنم. مى‌خواستم يک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپايى‌هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
(بیشتر…)

  • - بازدید: 444
ادامه مطلب

داستان کوتاه تصمیم مهم

بدون دیدگاه

در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه ‏ای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرف هایت ناراحت کردی، یکی از این میخ ‏ها را به دیوار طویله بکوب. روز اول، پسرک بیست میخ را به دیوار کوبید.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 397
ادامه مطلب

داستان واقعی “انسانیت”

بدون دیدگاه

hand-shake-love_Haftegy.ir

وسیله ای خریدم دوتا کارگر گرفتم برای حملش گفتن ۴۰ تومان من هم چونه زدم کردمش ۳۰ تومان
رفتیم ساختمان و توی هوای گرم خرداد ماه وسیله ها رو بردیم بالا ، امدیم پایین و دست کردم جیبم سه تا ده تومانی دادم بهشون
یکی از کارگر ده تومان خودش برداشت بیست تومان داد به اون یکی
(بیشتر…)

  • - بازدید: 541
ادامه مطلب

Archery_Haftegy.ir

کمانگیر پیر و عاقلی در مرغزاری در حال آموزش تیراندازی به دو جنگجوی جوان بود. در آن سوی مرغزار نشانه ی کوچکی که از درختی آویزان شده بود به چشم می خورد. جنگجوی اولی تیری را از ترکش بیرون می کشد. آن را در کمانش می گذارد و نشانه می رود. کماندار پیر از او می خواهد آنچه را می بیند شرح دهد.
(بیشتر…)

  • - بازدید: 928
ادامه مطلب

داستان کوتاه رقابت

بدون دیدگاه

روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی می روند . در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد.
با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند در حین فرار ناگهان یکی از آنها می ایستد و وسایل خود را دور می اندازد و کفشهایش را نیز  از پا در می آورد و دور می اندازد…

(بیشتر…)

  • - بازدید: 421
ادامه مطلب