داستان کوتاه و خواندنی درویش یک دست

درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد. تا پنج روز، هیچ میوه‌ای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 26
ادامه مطلب

داستان بهلول و شکستن سر استاد

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :

من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !

(بیشتر…)

  • - بازدید: 50
ادامه مطلب

داستان آموزنده پسران هنرمند

سه زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند.

در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند.

زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 39
ادامه مطلب

داستان زیبای گوهر پنهان

بدون دیدگاه

داستان زیبای گوهر پنهان

روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟

(بیشتر…)

  • - بازدید: 27
ادامه مطلب

معمای گیاه نایاب

بدون دیدگاه

معمای گیاه نایاب

جان یه شب که با دوستش در حال شام خوردن بود، تصمیم گرفت که مسئله ای را با دوستش در میان بگذارد. او گفت: من با یک متخصص گیاه شناسی صحبت کردم و او به من گفته فقط با 5 هزار دلار می توانم نایاب ترین گیاه یکساله معطر دنیا را داشته باشم. البته او به من گفته که این گیاه هر سال  گل میدهد و من میتوانم تخم این گل را بگیرم و خودم آنها را بفروشم.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 82
ادامه مطلب

داستان زیبای شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم

تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست با آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»

پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»

(بیشتر…)

  • - بازدید: 9
ادامه مطلب

داستان خواندنی آزمایشگاه توماس ادیسون

توماس ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می‌رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش هزینه می‌کرد که ساختمان بزرگی بود.
این آزمایشگاه، بزرگ‌ترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می‌گرفت تا آماده بهینه‌سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمه‌های شب از اداره آتش‌نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می‌سوزد و درحقیقت کاری از دست کسی برنمی‌آید و تمام تلاش ماموران فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به دیگر ساختمان‌هاست.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 29
ادامه مطلب

داستان جالب دوایر زندگی

بدون دیدگاه

داستان جالب دوایر زندگی

وقتی کودکی هفت ساله بودم ، پدر بزرگم مرا به برکه ای در یک مزرعه برد و به من گفت : سنگی را به داخل آب بینداز و به دایره هایی که توسط این سنگ ایجاد شده نگاه کن . سپس از من خواست که خودم را به جای آن سنگ تصور کنم.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 3
ادامه مطلب

cliphelpeq0_Haftegy.ir

موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود…

(بیشتر…)

  • - بازدید: 526
ادامه مطلب

داستان جالب “دزد کیست!؟”

بدون دیدگاه

thief01_Haftegy.ir

داستان ما اینگونه آغاز میشود که :

در یک دزدی بانک یکی از ایالات آمریکا دزد فریاد کشید :

“همه افراد حاظر در بانک ، حرکت نکنید ، پول مال دولت  است و زندگی به شما تعلق دارد”

(بیشتر…)

  • - بازدید: 516
ادامه مطلب