داستان جالب و خواندنی خروس

داستان جالب و خواندنی خروس… می گویند مردی ، خروسی خرید و به خانه برد. وقتی وارد شد ، همسر جوانش ، سر و رویش را پوشاند و نهیب زد: ای مرد! غیرتت چه شده است؟ روزها که تو نیستی ، آیا من باید با این خروس که جنس مخالف است ، تنها بمانم؟ خروس را بیرون ببر و از هر که خریده ای به او بازگردان!

مرد ، خوشحال از این که …

(بیشتر…)

  • - بازدید: 156
ادامه مطلب

داستان جالب عاقبت زن نق نقو

روزگاری مرد کشاورزی بود که یک زن نق نقو داشت و از صبح تا نصفه شب در مورد چیزهای زیادی شکایت می کرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش، در مزرعه شخم می زدند. یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 61
ادامه مطلب

داستان زیبای شرط ازدواج

بدون دیدگاه

داستان زیبای شرط ازدواج

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»

(بیشتر…)

  • - بازدید: 62
ادامه مطلب

داستان طنز و جالب قورباغه و زن

روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش داخل جنگل افتاد ؛ او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.

قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 488
ادامه مطلب

داستان جالب و آموزنده صد دلاری

سخنرانی معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 92
ادامه مطلب

داستان گفتگوی جالب یک مهندس با مدیر

مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید: “ببخشید آقا ؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟”

(بیشتر…)

  • - بازدید: 29
ادامه مطلب

باغ خدا، دست خدا، چوب خدا

بدون دیدگاه

باغ خدا، دست خدا، چوب خدا

مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت ‌تکان می‌داد و بر زمین می‌ریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را می‌کنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت می‌کنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 47
ادامه مطلب

داستان جالب و زیبای همه تابستان در یک روز

مارگوت تنها ایستاده بود.ظاهر نحیف و رنگ پریده های داشت؛ جوری که انگار سال ها توی باران گم شده باشدو باران،آبی چشم ها و سرخی لب ها و زردی موها یش را شسته و برده باشد. مثل عکس سیاه سفیدی از یک آلبوم قدیمی بود که رنگ و رویش در گذر سال ها از بین رفته و اگر به حرف در می آمد صدایش فرقی با روح نداشت.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 19
ادامه مطلب

ماجرای خانم مربی و چکمه ها

بدون دیدگاه

ماجرای خانم مربی و چکمه ها

خانمی جوان که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار…و خم و راست شدن،بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که …

(بیشتر…)

  • - بازدید: 9
ادامه مطلب

داستان طنز اولین روز کار

بدون دیدگاه

داستان طنز اولین روز کار

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و گفت: ” یک فنجان قهوه برای من بیاورید.”

صدایی از آن طرف پاسخ داد: ” شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی ؟”

(بیشتر…)

  • - بازدید: 12
ادامه مطلب