داستان جالب و خواندنی خروس… می گویند مردی ، خروسی خرید و به خانه برد. وقتی وارد شد ، همسر جوانش ، سر و رویش را پوشاند و نهیب زد: ای مرد! غیرتت چه شده است؟ روزها که تو نیستی ، آیا من باید با این خروس که جنس مخالف است ، تنها بمانم؟ خروس را بیرون ببر و از هر که خریده ای به او بازگردان!
مرد ، خوشحال از این که …
پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه. دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم! و بجای چشم دوم، دایرهای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور اون، دایرهای قرمز کشیده بود و نوشته بود: «پسرم دقت کن!»
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و گفت: ” یک فنجان قهوه برای من بیاورید.”
صدایی از آن طرف پاسخ داد: ” شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی ؟”
مرد چوپانی از دهکده ای دوردست، تعدادی گوسفند را با زحمت زیاد به دهکده شیوانا آورد و آنها را داخل حیاط مدرسه رها کرد و نزد شیوانا رفت و در جلوی جمع شاگردان با صدای بلند گفت: «چون شنیده بودم که شاگردان این مدرسه اهل علم و معرفت هستند تعدادی از درشتترین و پروارترین گوسفندهای گلهام را برای مدرسه آوردهام تا برایم دعا کنید که برکت گلهام بیشتر شود.»
زمانی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین کمانداران سرزمین فینیقیه (که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. آن مرد به اسم “ارتب” خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود. کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور شده بود و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند آن را می کشید و مردم از تماشای زینت اسب ها سیر نمی شدند…
درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی میکرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه میخورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوههایی بخورد که باد از درخت بر زمین میریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش آورد. تا پنج روز، هیچ میوهای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.
سه زن می خواستند از سر چاه آب بیاورند.
در فاصله ای نه چندان دور از آن ها پیر مرد دنیا دیده ای نشسته بود و می شنید که هریک از زن ها چه طور از پسرانشان تعریف می کنند.
زن اول گفت : پسرم چنان در حرکات اکروباتی ماهر است که هیچ کس به پای او نمی رسد.
روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را میآفرینی و باز همه را خراب میکنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب میآفرینی و بعد همه را نابود میکنی؟
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و میخواست با آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»
پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»
سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. سخنران بادکنکها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد.