با كاروان یاران به سوى دمشق رهسپار شدیم. به خاطر موضوعى از آنها ملول و دلتنگ شدم. تنها سر به بیابان بیت المقدس نهادم و با حیوانات بیابان مانوس شدم. سرانجام در آنجا به دست فرنگیان اسیر گشتم. آنها مرا به طرابلس (یكى از شهرهاى شام) بردند و در آنجا در خندقى همراه یهودیان به كار كردن با گل گماشتند. تا اینكه روزى یكى از رؤساى عرب كه با من سابقه اى داشت از آنجا گذر كرد، مرا دید و شناخت.
شخصی از روی خشم مادر خود را کشت ! به قاتل گفتند که تو به سبب سرشت بد خویش حتی از حق مادری یاد نکردی!؟ بگو که چرا مادر خود را کشتی؟
گفت:او مرتکب کاری شده بود که برای وی ننگ بود او را کشتم تا خاک عیب او را بپوشاند.
گفتند:آن مرد را میکشتی.