داستان جالب و زیبای همه تابستان در یک روز

مارگوت تنها ایستاده بود.ظاهر نحیف و رنگ پریده های داشت؛ جوری که انگار سال ها توی باران گم شده باشدو باران،آبی چشم ها و سرخی لب ها و زردی موها یش را شسته و برده باشد. مثل عکس سیاه سفیدی از یک آلبوم قدیمی بود که رنگ و رویش در گذر سال ها از بین رفته و اگر به حرف در می آمد صدایش فرقی با روح نداشت.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 19
ادامه مطلب

داستان زیبای مرد فانوس به دست

در خبرها اورده اند که مردی صبح گاهان برای ادای نماز صبح روانه مسجد شد در راه پایش سر خورد و در گودالی اب فرود آمد به منزل برگشت و پس از تعویض لباس دوباره روانه مسجد شد .

(بیشتر…)

  • - بازدید: 16
ادامه مطلب