قصه های عمو نوروز

بدون دیدگاه

amo-noroz_Haftegy.ir

ننه سرما داشت روزهای آخر ماندنش را می‌گذراند. دیگر نفس‌هایش سردی نداشت. برف‌هایی را که با خودش آورده بود، کم‌کم با گرمای خاله خورشید داشتند آب می‌شدند.

او باید جایش را به عمو نوروز می‌داد. عمو نوروز هم توی راه بود داشت می‌رسید. او تازه رسیده بود به پشت کوهی که آن طرف، سینه دشت قد علم کرده بود و منتظر بود که ننه سرما خودش را جمع و جور کند تا او با شادمانی و خوشحالی جایش را بگیرد و برای همه شور و نشاط و شادی را به ارمغان بیاورد … این چند روز هم گذشت و ننه سرما رخت و لباسش را جمع و جور و از اهالی خداحافظی کرد و رفت. ننه سرما که رفت عمو نوروز پایش را گذاشت به آبادی. او با خودش گل و سبزه و بهار داشت و آن را به اهالی و مردم سر راهش هدیه می‌داد و همین طور که می‌رفت پشت سرش گل و سبزه و چمن سبز می‌شد و رشد می‌کرد. عمو نوروز یکی یکی در خانه‌ها را می‌زد و به آنها بهار و گل و سبزه و چمن هدیه می‌کرد…

(بیشتر…)

  • - بازدید: 12,288
ادامه مطلب

دانلود کتاب قصه عشق

بدون دیدگاه

دانلود کتاب قصه عشق

توضیحات:

ماجرا از یك شب سرد اسفند ماه سال ١٣۵۴ شروع شد.بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزي, كار تزیین خونه و تدارك تولد تموم شد. درست چند ساعت قبل از جشن.من كه حسابي خسته و كثیف شده بودم به امیر پسر داییم كه تولدش بود و این ھمه زحمت رو به خاطر جشن تولد اون كشیده بودم. گفتم: من میرم خونھه یه دوش میگیرم. لباسام رو عوض میكنم و بر میگردم….

(بیشتر…)

  • - بازدید: 1,397
ادامه مطلب