مرد جوانی در آرزوی ازدواج با یک دختر کشاورز بود، کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاوهای نر را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد…
در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی میکرد. پدر خانواده از اینکه دختر ۵سالهشان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست میآمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بستهبندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود.