روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباسهاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مىلرزيدند.
پسرک پرسيد: «ببخشين خانم! کاغذ باطله دارين» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکي کنم. مىخواستم يک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپايىهاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
(بیشتر…)
در اولين جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بيابيم كه تا به حال با او آشنا نشدهايم، برای نگاه كردن به اطراف ايستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را ديدم كه با خوشرويی و لبخندی كه وجود بی عيب او را نمايش میداد، به من نگاه می كرد. او گفت: «سلام عزيزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آيا میتوانم تو را در آغوش بگيرم؟»
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند. این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط میدانستند.
(بیشتر…)
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با یک دختر کشاورز بود، کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاوهای نر را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد…
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده ای را به خود جلب می کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. (بیشتر…)