داستان زیبای ابزار گران شیطان

روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود. ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد. کسی از او پرسید: «این وسیله چیست؟»

(بیشتر…)

  • - بازدید: 14
ادامه مطلب

داستان پندآموز سنگ یا برگ

بدون دیدگاه

داستان پندآموز سنگ یا برگ

مردی جوان کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟”»

(بیشتر…)

  • - بازدید: 40
ادامه مطلب

حکایت جالب بهلول و جمع دیوانگان

هارون الرشید به همراه مهمانانش عیسی بن جعفر برمکی و مادر جعفر برمکی در قصر نشسته بود و حوصله اش سر رفته بود

از سربازان خواست بهلول را بیاورند تا آنها را بخنداند

سربازان رفتند و بهلول را از میان کودکان شهر گرفته و نزد خلیفه اوردند

(بیشتر…)

  • - بازدید: 58
ادامه مطلب

داستان کوتاه و خواندنی درویش یک دست

درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد. درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد. تا پنج روز، هیچ میوه‌ای از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنگی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی او را به بلای سختی گرفتار کرد.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 26
ادامه مطلب

داستان بهلول و شکستن سر استاد

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :

من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !

(بیشتر…)

  • - بازدید: 50
ادامه مطلب

معمای جالب استخدام

یه روز یه شرکت خیلی بزرگ یه مهندس میخواسته استخدام کنه. رئیس شرکت میاد یه سوال طرح میکنه و میگه هرکس حلش کرد اون استخدامه. 199 مهندس شرکت کردن و هیچکدومشون نتونست جواب درست بده.

بعد یه مهندسی خودشو ژیگول پیگول میکنه و برای دویستمین نفر شرکت میکنه که استخدام بشه.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 358
ادامه مطلب

داستان روزی که امیر گریه کرد

کودکی امیر وقتی خواهر ها و برادرهایش همه توی این حیاط با بچه های فامیل بازی می کردند ، وقتی روزهای تابستان کوتاه تر از روزهای گرم این سال ها بود وقتی پاییزهایش با آن درخت انار کهنسال بیشتر از آن که اضطراب مشق های ننوشته باشد روزهای باران پیاپی بود ، در خواب گذشت . خوابی که سی سال طول کشید .

(بیشتر…)

  • - بازدید: 27
ادامه مطلب

معمای جالب قصاب

یک دیدگاه

روزی یک قصاب برای خریدن تعدادی گاو ، غاز و مرغ به بازار رفت . قیمت هر گاو ، 15 سکه ، قیمت هر غاز ، 1 سکه و قیمت هر مرغ ، یک چهارم سکه بود . این قصاب صد سکه همراه داشت و می خواست با این پول ، دقیقا صد حیوان بخرد . آیا این امکان پذیر است ؟ توجه کنید که این قصاب از هر حیوان حداقل یکی لازم دارد .

(بیشتر…)

  • - بازدید: 130
ادامه مطلب

داستان آموزنده تعبیر خواب

مردی داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دایم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید.

به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 145
ادامه مطلب

ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند. دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد.

(بیشتر…)

  • - بازدید: 169
ادامه مطلب